بعدازظهر یک روز سرد زمستانی در ماه رجب خدمت ایشان رسیدم. طلاب و دوستان تک تک در حال جمع شدن بودند تا مانند روزهای گذشته از وعظ و نماز جماعت ایشان کام جانشان را شیرین کنند.
ظاهر حاج آقا نشان می داد که نشاط روزهای دیگر را ندارد و غصه ای دارند.
بخاری نفتی علاءالدّین در وسط اتاق بود و کتری وقوری گلداری با دستمال تمیز دم کنی روی آن جلب توجه می کرد .
آیت الله حقّ شناس لب به سخن گشود و با نگاه به علاء الدّین سخنش را با ناله ی جانسوزی شروع کرد:
« ظهر بعد از ناهار یه قدری استراحت کردم و وقتی بیدار شدم دیدم بساط چایی هم به راهه ، استکان نعلبکی را برداشتم تا از سر چراغ چایی بریزم ، ( گریه راه صحبتشان را گرفت . ) این استکان و نعلبکی همچین به هم خورد که حاج خانم بیدار شد. »
ایشان چون دستشان رعشه شدیدی داشت طبیعی بود که اگر می خواستند چای بریزند سر وصدا می کرد و همسر ایشان که همواره مراقب ایشان بودند را خبر دار می کرد.
ایشان ادامه دادند :
« پیش خودم گفتم عبدالکریم شکمت کارد بخوره ! که برای مقصود خودت حاج خانم که روزه بود را بیدار کردی ! »
شدّت تأثر ایشان به قدری بود که به مباحث دیگر چندان پرداخته نشد ولی به نظر می رسد ماندگارترین درس عملی اخلاقی بود که ایشان به همه ما دادند .